روی موتور نشسته بودن.مثل دو مرغ عاشق.سه ماهی بیشتر از ازدواجشون نمیگذشت.اون روز هم از خونه راه افتاده بودن و به سمت خونه ی مامان میترا میرفتن.خیلی خوشحال بودن.تو راه ،میترا که متوجه سرعت زیاد موتور شده بود هی به مهران میگفت
ـ خواهش می کنم یه کم آروم تر برون
ـ چیه ترسیدی؟خیلی خوبه که!حال نمیده؟
ـ حال میده اما من یه کم دلم شور می زنه.تو رو به خدا یه کم آروم تر!جون من!!؟
ـ اینجوری که بیشتر حال میده عزیزم.نه؟
ـ میدونم! اما آخه من دلشوره دارم!آروم تر میری؟
ـ باشه فدات شم.فقط به خاطر تو
ـ مرسی عزیزم
ـ ولی یه شرط داره.باید اول بگی دوسم داری یا نه!؟
ـ به خدا دوست دارم.حالا دیگه آروم تر برو.باشه؟
ـ باشه.فقط این کلاه کاسکت هنو بگیر بذار سرت.این جوری راحت ترم.باشه))؟
فردای اون روز تو صفحه ی حوادث یه روزنامه،عکس یه موتور رو زده بود که با یه کامیون
تصادف کرده بود و اسم اون دو عاشق نگون بخت رو هم پایین عکس نوشته بود
(مهران در همان لحظه ی اول تصادف،فوت کرده بود.اما میترا...؟)
اون شب قبل از تصادف،مهران از خراب بودن ترمز موتور خبر داشت و بعد از مطمئن شدن از عشق میترا نسبت به خودش،با ترفندی کلاه کاسکت خودش رو به میترا سپرد تا عشقش زنده بمونه.اما خود،جانش را به عشق حقیقی سپرد...!!)؟
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.