تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 22:30 | نویسنده : mahdieh
upsara

 

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: …

upsara



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 22:27 | نویسنده : mahdieh

میگذرد لحظه ها ، لحظه های بی تو بودن ، ثانیه هایی که خیلی کند میگذرد !

دلم میخواهد لحظه ها و ثانیه ها تند تر از همیشه سپری شوند و

لحظه ای که روزها آرزوی آن را داشتم فرا رسد...

upsara



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 22:23 | نویسنده : mahdieh

متاسفانه بعضی ها هستند که :

بی غذا ، دو ماه دوام می آورند ؛
بی آب ، دو هفته ؛
بی هوا ، چند دقیقه ؛
و
بی "وجـــدان" ، خـیلی ...

upsara


 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 22:16 | نویسنده : mahdieh

 

 

روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم......




تنهائی را دوست دارم چون بی وفا نیست




تنهائی را دوست دارم چون تجربه اش کرده ام




تنهائی رادوست دارم چون عشق دروغین درآن نیست




تنهائی را دوست دارم چون خدا هم تنهاست




تنهائی رادوست دارم چون در خلوت وتنهائیم در انتظار خواهم



گریست وهیچ کس اشکهایم را




نمیبیند




اما از روزی که تو رادیدیم نوشتم.




ازتنهائی بیزارم چون تنهائی یاد آور لحظات تلخ بی تو بودنم




است...

 

upsara


 



تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 22:5 | نویسنده : mahdieh
می دونی قشنگی زندگی به چیه ؟

این که تو بی خبر باشی و یکی دیگه به خاطرت با خدا راز و نیاز کنه ...  


به یاد داشته باش که یک مرد ، عشق را پاس می دارد
 

یک مرد هر چه را که می تواند به قربانگاه عشق می آورد
 

آنچه فدا کردنی ست فدا می کند ، آنچه شکستنی ست می شکند
 

و آنچه را که تحمل سوز است ، تحمل می کند
 

اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمی رود

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 22:4 | نویسنده : mahdieh

دلتنگ توأم
 

تا شادمانه مرا ببینند
 

شاخه‌ها
 

به شکل نام تو سبز می‌شوند،
 

پرنده کوچکی که نمی‌دانم نامش چیست
 

حروف نام تو را
 

بر کتابم می‌ریزد،
 

آفتاب
 

به شکل پروانه‌ای از مس
 

گرد صدایم
 

بال می‌زند،
 

و می‌دانم سکوت
 

فقط به خاطر من سکوت است،
 

اما من
 

دلتنگ توأم
 

شعر می‌نویسم
 

و واژه‌هایم را کنار می زنم
 

که تو را ببینم ...

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 22:3 | نویسنده : mahdieh
کاش فاصله ها
 
 
اجازه میدادند
 
 
وقتـــــــــی قلبها به یاد هم میتپند
 
 
در کنار هم باشند

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 22:2 | نویسنده : mahdieh

هنوز عادت به تنهایی ندارم

باید هرجوریه طاقت بیارم

اسیرم بین عشق و بی خیالی

چه دنیای غریبی بی تو دارم

میترسم توی تنهایی بمیرم

کمک کن تا دوباره جون بگیرم

یه وقتایی به من نزدیک تر شو

دارم حس میکنم از دست میرم

نمی ترسی ببینی برای دیدن تو

یه روز از درد دلتنگی بمیرم

تو که باشی کنارم میخوام دنیا نباشه

تو دستای تو آرامش بگیرم

بگو سهم من از تو چی بوده غیر از این تب

کی رو دارم به جز تنهایی امشب

میخوام امشب بیفته به پای تو غرورم

نمی تونم ببینم از تو دورم

دارم تاوان دلتنگی مو میدم

کنار تو به آرامش رسیدم

بیا دنیامو زیبا کن دوباره

خدایا از تو زیبـــاتر ندیدم

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 21:59 | نویسنده : mahdieh

 

دلم براي تو تنگ است و در نبود تو، حضور من امنيتي براي خود از

شور احساس نميبيند!

آه... که دلم بهانه اولين ديدار را ميکند، اولين نگاه و اولين کلام؛

آري، اگر بخواهم شرح کننده وجودت باشم، آنقدر از دوريت غمگينم

و آنقدر منتظر وجود ورودت هستم که زمانه از آه سوزان من سودائي

ميکند

صداي جانسوزم را بشنو! که از ته قلب صدايت ميکند و از صميم دل

دوستت دارد

بيا و ببين چقدر عاشقم و چقدر خواهان تو!

چون ميدانم آنچه ميماند "عشق" است و آنچه ميگذرد "عمر"!

پس بيا و ببين که چقدر عاشقم حتي اگر با شلاق جدائي تنبيهم کني

چون ميدانم بي تو برايم امنيت نيست!!!

اي آرام بخش وجودم! بيا و باورکن چشمانم فقط تورا ميبيند و دلم فقط

بهانه تورا ميگيرد و من عاشق فقط دلم به نگاه تو خوش است؛

...حتي اگر مستانه ترين چشمها را مقابل ديدگانم خمار کنند من فقط

ناز چشمان تورا ميخواهم

با تمام وجودم نام تورا ميبرم و با تمام احساسم برايت مينويسم که ...

دوستت دارم

 

 

 



تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 20:28 | نویسنده : mahdieh

بی تو نمی شه باشم ای آخرین امیدم


 

امید من تو هستی بی تو یه نا امیدم


 

 


 

در اوج با تو بودن نمی شه که جدا شد


 

نمی شه از دل تو دقیقه ای رها شد


 

 


 

ای بهترین رفیقم تو اوج بی کسی ها


 

نذار بشم اسیره غم های تلخ دنیا


 

 


 

رفیق من تو هستی تویی که بهترینی


 

تنها نذار بمونم تا اشکامو نبینی


 

 


 

دلم می خواد همیشه کنار تو بمونم


 

به من نگو نمیشه که از تو من بخونم


 

 


 

رفیق خوب من باش تو این روزای تاریک


 

منو رها کن از این دنیای سرده کوچیک


 

 


 

نگو میخوای جدا شی به یاد من نباشی


 

نگو میخوای بری تو رفیق نیمه راه شی

upsara



 



تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 20:25 | نویسنده : mahdieh

                         AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان                                          AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

 

منمو دلی شکسته که به پات هنوز نشسته


تویی و دوری چشمات بی تو بودن خیلی سخته


 


غم دوریتو نمی شه یکمم تحملش کرد


نمیشه طاقت بیارم توی دنیای پر از درد



تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 20:24 | نویسنده : mahdieh

من بودم و

تو

و یک عالمه حرف…

و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!

کاش بودی و

می فهمیدی

وقت دلتنگی

یک آه

چقدر وزن دارد…



تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 20:23 | نویسنده : mahdieh

در طول راه
پیر ماه و سال هستم
پیر یار بی وفا ، نه
عمر می رود به تلخی
پیر می شوم ،‌ چرا نه ؟
پیر می شوی ؟ چه بهتر
زود می رسی به مقصد
غیر از این به ماحصل هیچ
بیش ازین به ماجرا ، نه
هان ،‌ چگونه مقصد است این ؟
مرگ ؟
پس تولدم چیست ؟
آمدیم تا بمیریم ؟
این حماقت است ، یا نه ؟
زاد و مرگ ما دو نقطه ست
در دو سوی طول یک خط
هر چه هست ، طول خط است
ابدا و انتها نه
در میان این دو نقطه
می زنی قدم به اجبار
در چنین عبور ناچار
اختیار و اقتضا نه
نه ،‌ قول خاطرم نیست
می توان شکست خط را
می توان مخالفت کرد
با همین کلام : با نه
زاد ما به جبر اگر بود
مرگ ما به اختیار است
زهر ، برق رگ زدن ، دار
هست در توان ما، نه؟
نه ، به طول خط نظر کن
راه سنگلاخ سختی ست
صاف می شود ، ولیکن
جز به ضرب گام ها ، نه
گر به راه پا گذاری
از تو بس نشانه ماند
کاهلان و بی غمان را
مرگ می برد تو را ، نه
گر ز راه بازمانی
هر که پرسد از نشانت
عابر پس از تو گوید
هیچ ، هیچ ، کو ؟ کجا ؟ نه

upsaraupsaraupsaraupsaraupsaraupsara



 



تاريخ : یک شنبه 30 / 10 / 1390برچسب:, | 20:21 | نویسنده : mahdieh

واي، باران؛ باران؛
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسي نقش تو را خواهد شست؟
من شکو فائي گلهاي اميدم را در روءياهامي بينم،
و ندائي که به من مي گويد:
"گر چه شب تاريک است
دل قوي دار،
سحر نزديک است
از گريبان تو صبح صادق، مي گشايد پر و بال.
تو گل سرخ (نازنين)مني، تو گل ياسمني
تو مثل چشمه نوشين کوهساراني
تو مثل قطره باران نو بهاراني،تو روح باراني
تو چنان شبنم پاک سحري؟
- نه، از آن پاکتري.
تو بهاري؟ نه،-بهاران از توست.
از تو مي گيردوام، هر بهار اينهمه زيبايي را.
گل به گل،سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تواند.
رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينک،اما آيا باز بر مي گردي؟
چه تمناي محالي دارم خنده ام مي گيرد!
در ميان من و تو فاصله ها ست.
گاه مي انديشم،
-مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري!
تو توانائي بخشش داري.
دستهاي تو توانائي آن را دارد؛
-که مرا، زندگاني بخشد.
وتو چون مصرع شعري زيبا،
سطر برجسته اي از زندگي من هستي.
من در آئينه رخ خود ديدم، و به تو حق دادم.
آه مي بينم،مي بينم
تو به اندازه تنهائي من خوشبختي
من به اندازه زيبائي تو غمگينم
آرزومي کردم،
که تو خواننده شعرم باشي.
-راستي شعر مرا مي خواني؟-
نه،دريغا،هرگز،
باورم نيست که خواننده شعرم باشي.
- کاشکي شعر مرا مي خواندي!-
وقتي تو نيستي، خورشيد تابناک،
شايد دگر درخشش خود را،
و کهکشان پير گردش خود را
از ياد مي برد. و هر گياه،
از رويش نباتي خود، بيگانه مي شود.
افسوس!
آيا چه کسي تو را،
از مهربان شدن با من، مايوس مي کند؟
اي مهربان من،
من دوست دارمت؛
چون سبزه هاي دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
اي قامت بلند مقدس،تنديس جاودان،
اي مرمرسپيد،
اي قامت بلند اي از درخت افرا
گردنفرازتر
از سرو سربلند بسي پاکبازتر
اي آفتاب تابان
از نور آفتاب بسي دلنوازتر
اي پاک تراز برفهاي قله الوند،
تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
آزاد مي کني.
وبا نوازشت،اين خشکزار خاطره ام را،
آباد مي کني.
اي مرمر بلند سپيد،اي پاکي مجرد پنهان
مهر سکوت را ،زين سنگواره لب سرد ساکتت
-بردار
اي آفريده من،با واژه هاي ناب
در معبد خيالي خود ساختم تو را.
اما،اي آفريده من!
-نه، اي خود تو آفريده مرا،
-اينک،
با من چه مي کني؟؟؟؟؟؟!!!!!!
اي بلند اندام،سياه جامه به تن،دلبر دلير، آن شير
بيا که ديده من
به جستجوي تو گر از دري شده نوميد
گمان مدار که هرگز
-دري دگر زده است
در انتظار اميدم،در انتطار اميد
طلوع پاک فلق را،چه وقت آيا من
به چشم- غو طه ورم در سرشک-
خواهم ديد؟؟؟!!!
تو اي گريخته از من! حصار خلوت تنهايي مرا بشکن
به من بتاب،که سنگ سرد دره ام
که کوچکم،که ذره ام
مرا ز شرم مهر خويش آب کن
مرا به خويش جذب کن،مرا هم آفتاب کن.
دوباره با تو نشستن
- دوباره آزادي؟
مگر به خواب ببينم،
- شبي بدين شادي
اگر تو باز نگردي،به طفل ساده خواهر
که نام خوب تو را
زنام مادر خود بيشتر صدا زده است
چگونه با چه زباني به او توانم گفت:"که بر نمي گردي"
ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوري ست هميشه،
هميشه بي تصوير،هميشه بي تعبير
دوباره با من باش! پناه خاطره ام
اي دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش)
من ندانم که کيم ،من فقط مي دانم
که تويي،شاه بيت غزل زندگيم

 

upsara

 

 



تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:شعر, | 11:2 | نویسنده : mahdieh

دلم به جای دگر،دیده ام به جای دگر

اسیردیگری و در سرم هوای دگر

نه آن چنان به سر زلف،بسته پای دلم

که قدرتی که توانم نهاد پای دگر

 

ندانم این فلک نیلگون که دشمن ماست

چرا بهر سحری زایدم بلای دگر

مرا که سرزنش آشنای من بکشد

خوشم که کشته مرا دیر آشنای دگر

 

دوای درد طلب کردم از حکیم بزرگ

به غیر مرگ نجستم یکی دوای دگر

مرا ز عشق وی از مرگ خود چه ترسانند

که عشق را نه به جز خون بود بهای دگر

اگر خدای من از عشق من نیندیشد

از این سپس من و عشق من و خدای دگر!

upsara



تاريخ : یک شنبه 24 / 10 / 1390برچسب:ملانصرالدین, | 20:53 | نویسنده : mahdieh


 داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

داستان دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 26 / 10 / 1390برچسب:عشق, | 10:59 | نویسنده : mahdieh

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ….

پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….

اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند



تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:ابتکار, | 10:57 | نویسنده : mahdieh

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک  مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او  اظهار داشته  بود  که  هنگام  خرید  یک بسته صابون  متوجه شده بود که  آن قوطی خالی است  .

بلافاصله  با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد  کارخانه این مشکل  بررسی ،  و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی  و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید  .

مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :


پایش ( مونیتورینگ )  خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده  و خط مذبور تجهیز گردید  .

سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند  تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ،  مشکلی مشابه  نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا  یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط  بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!



تاريخ : یک شنبه 18 / 10 / 1390برچسب:عشق, | 10:56 | نویسنده : mahdieh

آموخته ام که پول شخصیت نمی خرد

آموخته ام که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد

آموخته ام که هیچ کس کامل نیست همانگونه که من کامل نیستم

آموخته ام که تنها گذشت می تواند به دوستی عمق و معنا ببخشد

آموخته ام که تنها با بخشیدن  دیگران می توانم به آرامش روحی برسم .

آموخته ام که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

upsaraupsaraupsaraupsaraupsaraupsara



 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:عشق, | 10:55 | نویسنده : mahdieh

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .

روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را . . .

upsara



تاريخ : یک شنبه 29 / 10 / 1390برچسب:عشق, | 10:51 | نویسنده : mahdieh

فهمیده‌ام که باز کردن پاکت شیر از طرفی که نوشته “از این قسمت باز کنید” سخت‌تر از طرف دیگر است. (۵۴ ساله)

فهمیده‌ام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری. (۲۸ ساله)

فهمیده‌ام که نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد بدون آنکه به زنت بگویی “دوستت دارم”. (۶۱ ساله)

فهمیده‌ام که اگر عاشق انجام کاری باشم، آن را به نحو احسن انجام می‌دهم. (۴۸ ساله)

فهمیده‌ام که وقتی گرسنه‌ام نباید به سوپرمارکت بروم. (۳۸ ساله)

 

upsaraupsaraupsaraupsaraupsaraupsara



 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 28 / 10 / 1390برچسب:عشق,شیر, | 10:50 | نویسنده : mahdieh

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای  مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟».

upsara



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:عشق, | 10:49 | نویسنده : mahdieh

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

ـ چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

ـ دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم

ـ تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟

ـ من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

ـ ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


 

upsara



 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 26 / 10 / 1390برچسب:پزشک, | 10:47 | نویسنده : mahdieh
 
این بیماری شما باید فوری درمان بشه:

 
سودآوره و بهتره زودتر ترتیبش رو بدم!

خوب بگید ببینم مشکلتون از کی شروع شد:

 
خودتون سرنخی به من بدین!

یک وقت دیگه از منشی برای آخرهای این هفته بگیر:

یعنی من امروز با دوستام دوره دارم، باید برم زودتر بزن به چاک!
 
هم خبرهای خوب و هم خبرهای بد براتون دارم:

خبر خوب اینه قراره ماشین جدید بخرم و خبربد اینکه شماباید پولشو بدین!

 

 
 
یعنی من 40٪ از پول آزمایش بیمارانی که به اونجا معرفی میکنمو میگیرم!
دارویی که براتون نوشتم داروی خیلی جدیدیه:

 
 
آزمایشگاهی استفاده کنم!

اگه تا یک هفته دیگه خوب نشدید یه زنگ به من بزنید:

یعنی نمی دونم بیماریتون چیه شاید خودبخود تا۱هفته دیگه خوب بشه!

 

 
 
یعنی نفهمیدم بیماریت چیه.شایدبچه‌های آزمایشگاه بتون کمک کنن!
بهتره چندتا آزمایش تکمیلی هم انجام بدین:
 
ابن بیماری الان خیلی شایعه:

 
 
  سراغ کتابای پزشکی و در مورد این بیماری مطالعه کنم!

 

یعنی تا حالا مریضی به این سمجی نداشتم خداروشکر که هفته دیگه
 
مسافرتم و مطب نمیام!

 
فکر نمی کنم رفتن پیش فیزیوتراپیست فایده‌ای داشته باشه:

یعنی من از فیزیوتراپیست ها نفرت دارم نرخ‌های ما رو شکستن!

 

یعنی هفته پیش دو تا مریض از شدت درد زبونشون رو گاز گرفتن!
 
فکر نمی‌کنید این همه استرس روی اعصابتون اثر گذاشته باشه:
 

 
 
کنم که هزینه‌های درمانتون رو باهاش قسمت کنم ... !!!!!
یعنی من فکر می کنم شما دیوونه هستین و امیدوارم یک روانشناس پیدا
ممکنه یک کمی دردتون بیاد:
اگه این عوارض از بین نرفت هفته دیگه زنگ بزنید وقت بگیرین:
یعنی این چندمین مریضیه که این هفته داشتم باید حتما امشب برم
یعنی من دارم یه مقاله علمی می نویسم و می خواهم از شما مثل موش
من به این آزمایشگاه اطمینان دارم ،آزمایشاتونو اونجا انجام بدین:
 
یعنی من از بیماریتون چیزی نفهمیدم و ایده‌ای ندارم و امیدوارم شما
یعنی من ماه بعد قراره برم مسافرت و معالجه این بیماری خیلی ساده و

upsara


 



تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:عشق,خدا, | 10:46 | نویسنده : mahdieh

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را

باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

 

upsara


 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, | 10:35 | نویسنده : mahdieh

سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک , عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت و …

 

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:عشق, | 10:32 | نویسنده : mahdieh

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا …

برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :”این بار اولته” دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:”این دومین بارت” بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :”چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟”

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:”این بار اولت بود. “



تاريخ : یک شنبه 21 / 10 / 1390برچسب:, | 10:31 | نویسنده : mahdieh

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید

از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.

هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!

این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.

هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد.

 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:, | 10:29 | نویسنده : mahdieh
اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.

 

آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،  “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟

((حتما بخونید!!!))



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:بوسه,اس ام اس, | 10:27 | نویسنده : mahdieh

بوسه بر عکست زنم ترسم که قابش بشکند / قاب عکس توست اما شیشه ی عمرمن است

بوسه بر مویت زنم ترسم که تارش بشکند / تارموی توست اما ریشه ی عمر من است . . .
.

.

.

امیدوارم تو خونه پماد سوختگی داشته باشی چون برات یه بوس داغ فرستادم !



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 20 / 10 / 1390برچسب:, | 10:22 | نویسنده : mahdieh

وقتی ۱۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم …صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی…

 

وقتی که ۲۰ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

.وقتی که ۲۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی  ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه .

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 19 / 10 / 1390برچسب:عاشقانه, | 10:21 | نویسنده : mahdieh

نشسته بودم رو نیمکت پارک،کلاغ ها رو می شمردم تا بیاد.سنگ می انداختم بهشان.می پریدند،دورتر می نشستند.کمی بعد دوباره بر می گشتند،جلوم رژه می رفتند.ساعت از وقت قرار گذشت.نیامد.نگران،کلافه،عصبی شدم.شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می پژمرد.

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 24 / 10 / 1390برچسب:, | 20:52 | نویسنده : mahdieh

هر کسی از ظن خود

شد به گیتی یار من

از درون من نجست

هیچ کس اسرار من

هرکه اشکی بر فشاند

بر من وآثار من،

دوست شد بر عشق من

دشمن دلدار من،

نیک می داند که نیست

کار او یا کار من:

آن همه سیمین بری!

این همه افسون گری!

..........



تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:, | 10:16 | نویسنده : mahdieh

بلبلی گفت به گل گر نشنیدی سخنم

غم ندارم،دو سه روز دگری در چمنم

بیم آنست که از کرده پشیمان گردی

چون دم سرد آبان مهر زند بر دهنم

 

ما که رفتیم و از این پس همه شب زرد شدی

نیک دانی که بود سرخی ات از آمدنم

حاصل عشق و جوانی اگر این بود

وای بر من،که همه عمر تلف کرده منم؟



تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:داستان عاشقانه,غشق, | 10:10 | نویسنده : mahdieh

کلاه قرمزی روزهای خسته کننده ای دارد.پر از بچه هایی که به دیدنش می آیند و دوست دارند با او حرف بزنند،اما حیف که کلاه قرمزی نمی تواند حرف بزند.گاهی خیلی دلش می خواهد چیزی بگوید،دست کم این که ((گرم است)) یا ((اسم شما چیه خانم کوچولو؟)) یا چیزهایی مثل این.ولی کلاه قرمزی حتی نمی تواند دهانش را باز کند.او را این طوری ساخته اند.

 

کلاه قرمزی هر روز با بچه های زیادی آشنا می شود.البته طرف او فقط بچه ها نیستند.خیلی از مواقع مرد ها و زن ها هم می آیند و با او حرف می زنند یا فقط تماشایش می کنند و می خندند.او هم همیشه همان طور که باید،رفتار میکند:بچه ها را بغل می کند،سرش را تکان می دهد،با دور و بری ها دست می دهد و خلاصه هر کاری که لازم باشد می کند.البته گاهی هم پیش می آید که بعضی ها اذیتش کنند.مثلا منگوله کلاهش را بکشند،رو به رویش بایستند و طرز حرف زدنش را تقلید کنند یا حتی سراغ پسر خاله اش را از او بگیرند.اما کلاه قرمزی هیچ وقت از دست کسی عصبانی نمی شود،مخصوصا بچه ها.او حالا خودش دو تا بچه دارد.خیلی هم آن ها را دوست دارد.برای همین هم شب ها،وقتی که کارش جلوی پارک تمام می شود،کلاه قرمزش را بر می دارد،لباس راه راهش را در می آورد و با عجله به طرف خانه راه می افتد.



تاريخ : پنج شنبه 15 / 10 / 1390برچسب:, | 16:59 | نویسنده : mahdieh

((لعنت بر پدر و مادر کسی که در این محل آشغال بریزد.))



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 15 / 10 / 1390برچسب:, | 16:57 | نویسنده : mahdieh

روی موتور نشسته بودن.مثل دو مرغ عاشق.سه ماهی بیشتر از ازدواجشون نمیگذشت.اون روز هم از خونه راه افتاده بودن و به سمت خونه ی مامان میترا میرفتن.خیلی خوشحال بودن.تو راه ،میترا که متوجه سرعت زیاد موتور شده بود هی به مهران میگفت

ـ خواهش می کنم یه کم آروم تر برون

ـ چیه ترسیدی؟خیلی خوبه که!حال نمیده؟

ـ حال میده اما من یه کم دلم شور می زنه.تو رو به خدا یه کم آروم تر!جون من!!؟

ـ اینجوری که بیشتر حال میده عزیزم.نه؟

ـ میدونم! اما آخه من دلشوره دارم!آروم تر میری؟

ـ باشه فدات شم.فقط به خاطر تو

ـ مرسی عزیزم

ـ ولی یه شرط داره.باید اول بگی دوسم داری یا نه!؟

ـ به خدا دوست دارم.حالا دیگه آروم تر برو.باشه؟

ـ باشه.فقط این کلاه کاسکت هنو بگیر بذار سرت.این جوری راحت ترم.باشه))؟

فردای اون روز تو صفحه ی حوادث یه روزنامه،عکس یه موتور رو زده بود که با یه کامیون

تصادف کرده بود و اسم اون دو عاشق نگون بخت رو هم پایین عکس نوشته بود

(مهران در همان لحظه ی اول تصادف،فوت کرده بود.اما میترا...؟)

اون شب قبل از تصادف،مهران از خراب بودن ترمز موتور خبر داشت و بعد از مطمئن شدن از عشق میترا نسبت به خودش،با ترفندی کلاه کاسکت خودش رو به میترا سپرد تا عشقش زنده بمونه.اما خود،جانش را به عشق حقیقی سپرد...!!)؟



تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:شعر,عشق,عاشقانه, | 11:34 | نویسنده : mahdieh

http://www.graphics.com/modules/Gallery/albums/album171/Man_v_Woman.sized.jpg

حتما بخونید.!!!!



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:عشق,ابراز عشق,عاشقانه,, | 11:8 | نویسنده : mahdieh
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

کلمه ها عقاید شکل گرفته و افکار بیان شده هستند به عبارت ساده آن چه می گویی فکری است که بیان می شود. کلمه ها و اندیشه ها دارای امواجی نیرومند هستند که به زندگی و امورمان شکل می دهند.

اگر یک کارگر بی سواد بتواند یک اصطلاحی را در دنیا شایع کند؛ پس من و تو، ما و شما به طور حتم می توانیم استفاده از کلمه ها و اصطلاح های مثبت را در سطح کل ایران گسترش داده و انرژی مثبت را بین همه پخش کنیم..

امروزه ثابت شده که کلمات منفی نیروی منفی به سمت شخص می فرستند و او را به سمت منفی و بیماری سوق می دهند! به طور مثال وقتی به ما می گویند خسته نباشی دراصل خستگی را به یادمان می آورند و ناخودآگاه احساس خستگی می کنیم (با خودتان امتحان کنید) اما اگر به جای آن از یک عبارت مثبت استفاده شود نه تنها نیروی از دست رفته، ترمیم و خستگی جسم را از بین می برد بلکه نیروی مثبت و سازنده ای را به افراد هدیه می دهیم.

مثال:

به جای پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود

به جای خسته نباشید؛ بگوییم : خدا قوت

به جای دستت درد نکنه ؛ بگوییم : ممنون از محبتت، سلامت باشی



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود ، خودش سایه ای ندارد .

یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را .

یادمان باشد که : زخم  نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است .

یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست .

یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران ! تعریف کنم .

یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند .



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!' من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌ همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم.



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

 اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.
    ساعت هشت صبح.
    من و اون تنها.
    نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
    سير نگاش کردم.
    هيچ توجهی به دور و برش نداشت.
    ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
    يه نقاشی منحصر به فرد.
    غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
    اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.
    ديگه عادت کرده بودم.
    ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
    نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
    شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
    شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
    من به همين تماشای ساده راضی بودم.
    دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
    نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
    هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
    هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
    حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
    اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
    هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
    ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))



تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

همانطور که می دانید گفتن دوستت دارم برای شما و همچنین برای نامزدتان بسیار اهمیت دارد. اما شما نباید به گفتن دوستت دارم بسنده کنید. درحقیقت، ابراز علاقه غیر کلامی روش بهتری برای جذب کردن مردان است.
مردها تمایل دارند که دوستت دارم را در کارهایشان ثابت کنند بنابراین برای ابراز احساساتشان کمتر از این جمله استفاده می کنند.  ما در اینجا شما را با نحوه ابراز علاقه چند نفر آشنا می کنیم تا ببینید چگونه می توانید علاقه و عشقتان را بدون گفتن یک کلمه به طرف مقابلتان ابراز کنید.



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 8 / 10 / 1390برچسب:عاشقانه, | 23:39 | نویسنده : mahdieh

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 8 / 10 / 1390برچسب:عاشقانه, | 23:29 | نویسنده : mahdieh

شب هنگام بود وخانه تاريک .و شايد تنها روشن کننده ي اتاق فروغ ماه بود.از پشت پنجره ي اتاقم به آسمون نگاه مي کردم.ستاره ها بهم چشمک مي زدند گويي او هم ميان اونها بود.چشماني که ازلحظه ي ديدار منو شيقته ي خودش کرده بود.چشمهايي که هزاران حس ناگفته داشت.هنوز زيبايي چشمان خمارش رو که با شيفتگي نگاهم مي کرد رو به ياد دارم.بهار بود و بارون مي باريد.با دلي پر از خونه بيرون زدم.دلم براي ديدنش پر مي کشيد.به اولين تاکسي که جلوي پام ترمز کرد سوار شدم.از شانس بد من خيابون ها ترافيک بود.توي دلم هزار تا فحش مي دادم.اون الان منتظرم بود.طاقت تنهايي رو نداشت.چشم به راهم بود.روي تخت سرد و يخ بيمارستان منتظرم بود.جايي که توي چند ماه اخير هم من و هم خودش متنفر شده بوديم.دلم داشت مي ترکيد.داشتم خفه مي شدم.اگه از راننده ي تاکسي خجالت نمي کشيدم مي شستم و زار زار گريه مي کردم

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



ادامه مطلب

پیچک