دلم به جای دگر،دیده ام به جای دگر
اسیردیگری و در سرم هوای دگر
نه آن چنان به سر زلف،بسته پای دلم
که قدرتی که توانم نهاد پای دگر
ندانم این فلک نیلگون که دشمن ماست
چرا بهر سحری زایدم بلای دگر
مرا که سرزنش آشنای من بکشد
خوشم که کشته مرا دیر آشنای دگر
دوای درد طلب کردم از حکیم بزرگ
به غیر مرگ نجستم یکی دوای دگر
مرا ز عشق وی از مرگ خود چه ترسانند
که عشق را نه به جز خون بود بهای دگر
اگر خدای من از عشق من نیندیشد
از این سپس من و عشق من و خدای دگر!
.: Weblog Themes By Pichak :.