تاريخ : یک شنبه 27 / 10 / 1385برچسب:عاشقانه, | 10:45 | نویسنده : mahdieh

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .

 

upsara



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 19 / 10 / 1390برچسب:عاشقانه, | 10:21 | نویسنده : mahdieh

نشسته بودم رو نیمکت پارک،کلاغ ها رو می شمردم تا بیاد.سنگ می انداختم بهشان.می پریدند،دورتر می نشستند.کمی بعد دوباره بر می گشتند،جلوم رژه می رفتند.ساعت از وقت قرار گذشت.نیامد.نگران،کلافه،عصبی شدم.شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می پژمرد.

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:شعر,عشق,عاشقانه, | 11:34 | نویسنده : mahdieh

http://www.graphics.com/modules/Gallery/albums/album171/Man_v_Woman.sized.jpg

حتما بخونید.!!!!



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:عشق,ابراز عشق,عاشقانه,, | 11:8 | نویسنده : mahdieh
تاريخ : پنج شنبه 8 / 10 / 1390برچسب:عاشقانه, | 23:39 | نویسنده : mahdieh

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 8 / 10 / 1390برچسب:عاشقانه, | 23:29 | نویسنده : mahdieh

شب هنگام بود وخانه تاريک .و شايد تنها روشن کننده ي اتاق فروغ ماه بود.از پشت پنجره ي اتاقم به آسمون نگاه مي کردم.ستاره ها بهم چشمک مي زدند گويي او هم ميان اونها بود.چشماني که ازلحظه ي ديدار منو شيقته ي خودش کرده بود.چشمهايي که هزاران حس ناگفته داشت.هنوز زيبايي چشمان خمارش رو که با شيفتگي نگاهم مي کرد رو به ياد دارم.بهار بود و بارون مي باريد.با دلي پر از خونه بيرون زدم.دلم براي ديدنش پر مي کشيد.به اولين تاکسي که جلوي پام ترمز کرد سوار شدم.از شانس بد من خيابون ها ترافيک بود.توي دلم هزار تا فحش مي دادم.اون الان منتظرم بود.طاقت تنهايي رو نداشت.چشم به راهم بود.روي تخت سرد و يخ بيمارستان منتظرم بود.جايي که توي چند ماه اخير هم من و هم خودش متنفر شده بوديم.دلم داشت مي ترکيد.داشتم خفه مي شدم.اگه از راننده ي تاکسي خجالت نمي کشيدم مي شستم و زار زار گريه مي کردم

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



ادامه مطلب
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

پیچک