میگذرد لحظه ها ، لحظه های بی تو بودن ، ثانیه هایی که خیلی کند میگذرد !
دلم میخواهد لحظه ها و ثانیه ها تند تر از همیشه سپری شوند و
لحظه ای که روزها آرزوی آن را داشتم فرا رسد...
متاسفانه بعضی ها هستند که :
بی غذا ، دو ماه دوام می آورند ؛
بی آب ، دو هفته ؛
بی هوا ، چند دقیقه ؛
و
بی "وجـــدان" ، خـیلی ...
روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم......
تنهائی را دوست دارم چون بی وفا نیست
تنهائی را دوست دارم چون تجربه اش کرده ام
تنهائی رادوست دارم چون عشق دروغین درآن نیست
تنهائی را دوست دارم چون خدا هم تنهاست
تنهائی رادوست دارم چون در خلوت وتنهائیم در انتظار خواهم
گریست وهیچ کس اشکهایم را
نمیبیند
اما از روزی که تو رادیدیم نوشتم.
ازتنهائی بیزارم چون تنهائی یاد آور لحظات تلخ بی تو بودنم
است...
این که تو بی خبر باشی و یکی دیگه به خاطرت با خدا راز و نیاز کنه ...
به یاد داشته باش که یک مرد ، عشق را پاس می دارد
یک مرد هر چه را که می تواند به قربانگاه عشق می آورد
آنچه فدا کردنی ست فدا می کند ، آنچه شکستنی ست می شکند
و آنچه را که تحمل سوز است ، تحمل می کند
اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمی رود
دلتنگ توأم
تا شادمانه مرا ببینند
شاخهها
به شکل نام تو سبز میشوند،
پرنده کوچکی که نمیدانم نامش چیست
حروف نام تو را
بر کتابم میریزد،
آفتاب
به شکل پروانهای از مس
گرد صدایم
بال میزند،
و میدانم سکوت
فقط به خاطر من سکوت است،
اما من
دلتنگ توأم
شعر مینویسم
و واژههایم را کنار می زنم
که تو را ببینم ...
هنوز عادت به تنهایی ندارم
باید هرجوریه طاقت بیارم
اسیرم بین عشق و بی خیالی
چه دنیای غریبی بی تو دارم
میترسم توی تنهایی بمیرم
کمک کن تا دوباره جون بگیرم
یه وقتایی به من نزدیک تر شو
دارم حس میکنم از دست میرم
نمی ترسی ببینی برای دیدن تو
یه روز از درد دلتنگی بمیرم
تو که باشی کنارم میخوام دنیا نباشه
تو دستای تو آرامش بگیرم
بگو سهم من از تو چی بوده غیر از این تب
کی رو دارم به جز تنهایی امشب
میخوام امشب بیفته به پای تو غرورم
نمی تونم ببینم از تو دورم
دارم تاوان دلتنگی مو میدم
کنار تو به آرامش رسیدم
بیا دنیامو زیبا کن دوباره
خدایا از تو زیبـــاتر ندیدم
دلم براي تو تنگ است و در نبود تو، حضور من امنيتي براي خود از
شور احساس نميبيند!
آه... که دلم بهانه اولين ديدار را ميکند، اولين نگاه و اولين کلام؛
آري، اگر بخواهم شرح کننده وجودت باشم، آنقدر از دوريت غمگينم
و آنقدر منتظر وجود ورودت هستم که زمانه از آه سوزان من سودائي
ميکند
صداي جانسوزم را بشنو! که از ته قلب صدايت ميکند و از صميم دل
دوستت دارد
بيا و ببين چقدر عاشقم و چقدر خواهان تو!
چون ميدانم آنچه ميماند "عشق" است و آنچه ميگذرد "عمر"!
پس بيا و ببين که چقدر عاشقم حتي اگر با شلاق جدائي تنبيهم کني
چون ميدانم بي تو برايم امنيت نيست!!!
اي آرام بخش وجودم! بيا و باورکن چشمانم فقط تورا ميبيند و دلم فقط
بهانه تورا ميگيرد و من عاشق فقط دلم به نگاه تو خوش است؛
...حتي اگر مستانه ترين چشمها را مقابل ديدگانم خمار کنند من فقط
ناز چشمان تورا ميخواهم
با تمام وجودم نام تورا ميبرم و با تمام احساسم برايت مينويسم که ...
دوستت دارم
بی تو نمی شه باشم ای آخرین امیدم
امید من تو هستی بی تو یه نا امیدم
در اوج با تو بودن نمی شه که جدا شد
نمی شه از دل تو دقیقه ای رها شد
ای بهترین رفیقم تو اوج بی کسی ها
نذار بشم اسیره غم های تلخ دنیا
رفیق من تو هستی تویی که بهترینی
تنها نذار بمونم تا اشکامو نبینی
دلم می خواد همیشه کنار تو بمونم
به من نگو نمیشه که از تو من بخونم
رفیق خوب من باش تو این روزای تاریک
منو رها کن از این دنیای سرده کوچیک
نگو میخوای جدا شی به یاد من نباشی
نگو میخوای بری تو رفیق نیمه راه شی
من بودم و
تو
و یک عالمه حرف…
و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!
کاش بودی و
می فهمیدی
وقت دلتنگی
یک آه
چقدر وزن دارد…
در طول راه
پیر ماه و سال هستم
پیر یار بی وفا ، نه
عمر می رود به تلخی
پیر می شوم ، چرا نه ؟
پیر می شوی ؟ چه بهتر
زود می رسی به مقصد
غیر از این به ماحصل هیچ
بیش ازین به ماجرا ، نه
هان ، چگونه مقصد است این ؟
مرگ ؟
پس تولدم چیست ؟
آمدیم تا بمیریم ؟
این حماقت است ، یا نه ؟
زاد و مرگ ما دو نقطه ست
در دو سوی طول یک خط
هر چه هست ، طول خط است
ابدا و انتها نه
در میان این دو نقطه
می زنی قدم به اجبار
در چنین عبور ناچار
اختیار و اقتضا نه
نه ، قول خاطرم نیست
می توان شکست خط را
می توان مخالفت کرد
با همین کلام : با نه
زاد ما به جبر اگر بود
مرگ ما به اختیار است
زهر ، برق رگ زدن ، دار
هست در توان ما، نه؟
نه ، به طول خط نظر کن
راه سنگلاخ سختی ست
صاف می شود ، ولیکن
جز به ضرب گام ها ، نه
گر به راه پا گذاری
از تو بس نشانه ماند
کاهلان و بی غمان را
مرگ می برد تو را ، نه
گر ز راه بازمانی
هر که پرسد از نشانت
عابر پس از تو گوید
هیچ ، هیچ ، کو ؟ کجا ؟ نه
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسي نقش تو را خواهد شست؟
من شکو فائي گلهاي اميدم را در روءياهامي بينم،
و ندائي که به من مي گويد:
"گر چه شب تاريک است
دل قوي دار،
سحر نزديک است
از گريبان تو صبح صادق، مي گشايد پر و بال.
تو گل سرخ (نازنين)مني، تو گل ياسمني
تو مثل چشمه نوشين کوهساراني
تو مثل قطره باران نو بهاراني،تو روح باراني
تو چنان شبنم پاک سحري؟
- نه، از آن پاکتري.
تو بهاري؟ نه،-بهاران از توست.
از تو مي گيردوام، هر بهار اينهمه زيبايي را.
گل به گل،سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تواند.
رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينک،اما آيا باز بر مي گردي؟
چه تمناي محالي دارم خنده ام مي گيرد!
در ميان من و تو فاصله ها ست.
گاه مي انديشم،
-مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري!
تو توانائي بخشش داري.
دستهاي تو توانائي آن را دارد؛
-که مرا، زندگاني بخشد.
وتو چون مصرع شعري زيبا،
سطر برجسته اي از زندگي من هستي.
من در آئينه رخ خود ديدم، و به تو حق دادم.
آه مي بينم،مي بينم
تو به اندازه تنهائي من خوشبختي
من به اندازه زيبائي تو غمگينم
آرزومي کردم،
که تو خواننده شعرم باشي.
-راستي شعر مرا مي خواني؟-
نه،دريغا،هرگز،
باورم نيست که خواننده شعرم باشي.
- کاشکي شعر مرا مي خواندي!-
وقتي تو نيستي، خورشيد تابناک،
شايد دگر درخشش خود را،
و کهکشان پير گردش خود را
از ياد مي برد. و هر گياه،
از رويش نباتي خود، بيگانه مي شود.
افسوس!
آيا چه کسي تو را،
از مهربان شدن با من، مايوس مي کند؟
اي مهربان من،
من دوست دارمت؛
چون سبزه هاي دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
اي قامت بلند مقدس،تنديس جاودان،
اي مرمرسپيد،
اي قامت بلند اي از درخت افرا
گردنفرازتر
از سرو سربلند بسي پاکبازتر
اي آفتاب تابان
از نور آفتاب بسي دلنوازتر
اي پاک تراز برفهاي قله الوند،
تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
آزاد مي کني.
وبا نوازشت،اين خشکزار خاطره ام را،
آباد مي کني.
اي مرمر بلند سپيد،اي پاکي مجرد پنهان
مهر سکوت را ،زين سنگواره لب سرد ساکتت
-بردار
اي آفريده من،با واژه هاي ناب
در معبد خيالي خود ساختم تو را.
اما،اي آفريده من!
-نه، اي خود تو آفريده مرا،
-اينک،
با من چه مي کني؟؟؟؟؟؟!!!!!!
اي بلند اندام،سياه جامه به تن،دلبر دلير، آن شير
بيا که ديده من
به جستجوي تو گر از دري شده نوميد
گمان مدار که هرگز
-دري دگر زده است
در انتظار اميدم،در انتطار اميد
طلوع پاک فلق را،چه وقت آيا من
به چشم- غو طه ورم در سرشک-
خواهم ديد؟؟؟!!!
تو اي گريخته از من! حصار خلوت تنهايي مرا بشکن
به من بتاب،که سنگ سرد دره ام
که کوچکم،که ذره ام
مرا ز شرم مهر خويش آب کن
مرا به خويش جذب کن،مرا هم آفتاب کن.
دوباره با تو نشستن
- دوباره آزادي؟
مگر به خواب ببينم،
- شبي بدين شادي
اگر تو باز نگردي،به طفل ساده خواهر
که نام خوب تو را
زنام مادر خود بيشتر صدا زده است
چگونه با چه زباني به او توانم گفت:"که بر نمي گردي"
ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوري ست هميشه،
هميشه بي تصوير،هميشه بي تعبير
دوباره با من باش! پناه خاطره ام
اي دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش)
من ندانم که کيم ،من فقط مي دانم
که تويي،شاه بيت غزل زندگيم
فهمیدهام که باز کردن پاکت شیر از طرفی که نوشته “از این قسمت باز کنید” سختتر از طرف دیگر است. (۵۴ ساله)
فهمیدهام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری. (۲۸ ساله)
فهمیدهام که نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد بدون آنکه به زنت بگویی “دوستت دارم”. (۶۱ ساله)
فهمیدهام که اگر عاشق انجام کاری باشم، آن را به نحو احسن انجام میدهم. (۴۸ ساله)
فهمیدهام که وقتی گرسنهام نباید به سوپرمارکت بروم. (۳۸ ساله)
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟».
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند
یک وقت دیگه از منشی برای آخرهای این هفته بگیر:
یعنی من امروز با دوستام دوره دارم، باید برم زودتر بزن به چاک!
خبر خوب اینه قراره ماشین جدید بخرم و خبربد اینکه شماباید پولشو بدین!
اگه تا یک هفته دیگه خوب نشدید یه زنگ به من بزنید:
یعنی نمی دونم بیماریتون چیه شاید خودبخود تا۱هفته دیگه خوب بشه!
یعنی تا حالا مریضی به این سمجی نداشتم خداروشکر که هفته دیگه
یعنی من از فیزیوتراپیست ها نفرت دارم نرخهای ما رو شکستن!
یعنی هفته پیش دو تا مریض از شدت درد زبونشون رو گاز گرفتن!
سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک , عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت و …
داستان خویشاوند الاغ
روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!
داستان دم خروس
یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.
هر کسی از ظن خود
شد به گیتی یار من
از درون من نجست
هیچ کس اسرار من
هرکه اشکی بر فشاند
بر من وآثار من،
دوست شد بر عشق من
دشمن دلدار من،
نیک می داند که نیست
کار او یا کار من:
آن همه سیمین بری!
این همه افسون گری!
..........
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پیدرپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب میبردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ میخورد.
وقتی ۱۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم …صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی…
وقتی که ۲۰ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
.وقتی که ۲۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه .
نشسته بودم رو نیمکت پارک،کلاغ ها رو می شمردم تا بیاد.سنگ می انداختم بهشان.می پریدند،دورتر می نشستند.کمی بعد دوباره بر می گشتند،جلوم رژه می رفتند.ساعت از وقت قرار گذشت.نیامد.نگران،کلافه،عصبی شدم.شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می پژمرد.
آموخته ام که پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام که هیچ کس کامل نیست همانگونه که من کامل نیستم
آموخته ام که تنها گذشت می تواند به دوستی عمق و معنا ببخشد
آموخته ام که تنها با بخشیدن دیگران می توانم به آرامش روحی برسم .
آموخته ام که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
دلم به جای دگر،دیده ام به جای دگر
اسیردیگری و در سرم هوای دگر
نه آن چنان به سر زلف،بسته پای دلم
که قدرتی که توانم نهاد پای دگر
ندانم این فلک نیلگون که دشمن ماست
چرا بهر سحری زایدم بلای دگر
مرا که سرزنش آشنای من بکشد
خوشم که کشته مرا دیر آشنای دگر
دوای درد طلب کردم از حکیم بزرگ
به غیر مرگ نجستم یکی دوای دگر
مرا ز عشق وی از مرگ خود چه ترسانند
که عشق را نه به جز خون بود بهای دگر
اگر خدای من از عشق من نیندیشد
از این سپس من و عشق من و خدای دگر!
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است .
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی ، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید .
مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :
پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ، دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید .
سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :
تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!
ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .
روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را . . .
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
ـ چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
ـ دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم
ـ تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
ـ من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ـ ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را
باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
« امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا …
برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :”این بار اولته” دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:”این دومین بارت” بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :”چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟”
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:”این بار اولت بود. “
.: Weblog Themes By Pichak :.