تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:, | 10:29 | نویسنده : mahdieh
اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.

 

آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،  “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟

((حتما بخونید!!!))



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:بوسه,اس ام اس, | 10:27 | نویسنده : mahdieh

بوسه بر عکست زنم ترسم که قابش بشکند / قاب عکس توست اما شیشه ی عمرمن است

بوسه بر مویت زنم ترسم که تارش بشکند / تارموی توست اما ریشه ی عمر من است . . .
.

.

.

امیدوارم تو خونه پماد سوختگی داشته باشی چون برات یه بوس داغ فرستادم !



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:, | 10:16 | نویسنده : mahdieh

بلبلی گفت به گل گر نشنیدی سخنم

غم ندارم،دو سه روز دگری در چمنم

بیم آنست که از کرده پشیمان گردی

چون دم سرد آبان مهر زند بر دهنم

 

ما که رفتیم و از این پس همه شب زرد شدی

نیک دانی که بود سرخی ات از آمدنم

حاصل عشق و جوانی اگر این بود

وای بر من،که همه عمر تلف کرده منم؟



تاريخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:داستان عاشقانه,غشق, | 10:10 | نویسنده : mahdieh

کلاه قرمزی روزهای خسته کننده ای دارد.پر از بچه هایی که به دیدنش می آیند و دوست دارند با او حرف بزنند،اما حیف که کلاه قرمزی نمی تواند حرف بزند.گاهی خیلی دلش می خواهد چیزی بگوید،دست کم این که ((گرم است)) یا ((اسم شما چیه خانم کوچولو؟)) یا چیزهایی مثل این.ولی کلاه قرمزی حتی نمی تواند دهانش را باز کند.او را این طوری ساخته اند.

 

کلاه قرمزی هر روز با بچه های زیادی آشنا می شود.البته طرف او فقط بچه ها نیستند.خیلی از مواقع مرد ها و زن ها هم می آیند و با او حرف می زنند یا فقط تماشایش می کنند و می خندند.او هم همیشه همان طور که باید،رفتار میکند:بچه ها را بغل می کند،سرش را تکان می دهد،با دور و بری ها دست می دهد و خلاصه هر کاری که لازم باشد می کند.البته گاهی هم پیش می آید که بعضی ها اذیتش کنند.مثلا منگوله کلاهش را بکشند،رو به رویش بایستند و طرز حرف زدنش را تقلید کنند یا حتی سراغ پسر خاله اش را از او بگیرند.اما کلاه قرمزی هیچ وقت از دست کسی عصبانی نمی شود،مخصوصا بچه ها.او حالا خودش دو تا بچه دارد.خیلی هم آن ها را دوست دارد.برای همین هم شب ها،وقتی که کارش جلوی پارک تمام می شود،کلاه قرمزش را بر می دارد،لباس راه راهش را در می آورد و با عجله به طرف خانه راه می افتد.



تاريخ : پنج شنبه 15 / 10 / 1390برچسب:, | 16:59 | نویسنده : mahdieh

((لعنت بر پدر و مادر کسی که در این محل آشغال بریزد.))



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 15 / 10 / 1390برچسب:, | 16:57 | نویسنده : mahdieh

روی موتور نشسته بودن.مثل دو مرغ عاشق.سه ماهی بیشتر از ازدواجشون نمیگذشت.اون روز هم از خونه راه افتاده بودن و به سمت خونه ی مامان میترا میرفتن.خیلی خوشحال بودن.تو راه ،میترا که متوجه سرعت زیاد موتور شده بود هی به مهران میگفت

ـ خواهش می کنم یه کم آروم تر برون

ـ چیه ترسیدی؟خیلی خوبه که!حال نمیده؟

ـ حال میده اما من یه کم دلم شور می زنه.تو رو به خدا یه کم آروم تر!جون من!!؟

ـ اینجوری که بیشتر حال میده عزیزم.نه؟

ـ میدونم! اما آخه من دلشوره دارم!آروم تر میری؟

ـ باشه فدات شم.فقط به خاطر تو

ـ مرسی عزیزم

ـ ولی یه شرط داره.باید اول بگی دوسم داری یا نه!؟

ـ به خدا دوست دارم.حالا دیگه آروم تر برو.باشه؟

ـ باشه.فقط این کلاه کاسکت هنو بگیر بذار سرت.این جوری راحت ترم.باشه))؟

فردای اون روز تو صفحه ی حوادث یه روزنامه،عکس یه موتور رو زده بود که با یه کامیون

تصادف کرده بود و اسم اون دو عاشق نگون بخت رو هم پایین عکس نوشته بود

(مهران در همان لحظه ی اول تصادف،فوت کرده بود.اما میترا...؟)

اون شب قبل از تصادف،مهران از خراب بودن ترمز موتور خبر داشت و بعد از مطمئن شدن از عشق میترا نسبت به خودش،با ترفندی کلاه کاسکت خودش رو به میترا سپرد تا عشقش زنده بمونه.اما خود،جانش را به عشق حقیقی سپرد...!!)؟



تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:شعر,عشق,عاشقانه, | 11:34 | نویسنده : mahdieh

http://www.graphics.com/modules/Gallery/albums/album171/Man_v_Woman.sized.jpg

حتما بخونید.!!!!



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:عشق,ابراز عشق,عاشقانه,, | 11:8 | نویسنده : mahdieh
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

همانطور که می دانید گفتن دوستت دارم برای شما و همچنین برای نامزدتان بسیار اهمیت دارد. اما شما نباید به گفتن دوستت دارم بسنده کنید. درحقیقت، ابراز علاقه غیر کلامی روش بهتری برای جذب کردن مردان است.
مردها تمایل دارند که دوستت دارم را در کارهایشان ثابت کنند بنابراین برای ابراز احساساتشان کمتر از این جمله استفاده می کنند.  ما در اینجا شما را با نحوه ابراز علاقه چند نفر آشنا می کنیم تا ببینید چگونه می توانید علاقه و عشقتان را بدون گفتن یک کلمه به طرف مقابلتان ابراز کنید.



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))



تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

 اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.
    ساعت هشت صبح.
    من و اون تنها.
    نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
    سير نگاش کردم.
    هيچ توجهی به دور و برش نداشت.
    ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
    يه نقاشی منحصر به فرد.
    غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
    اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.
    ديگه عادت کرده بودم.
    ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
    نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
    شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
    شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
    من به همين تماشای ساده راضی بودم.
    دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
    نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
    هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
    هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
    حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
    اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
    هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
    ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!' من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌ همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم.



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود ، خودش سایه ای ندارد .

یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را .

یادمان باشد که : زخم  نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است .

یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست .

یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران ! تعریف کنم .

یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند .



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, | 10:30 | نویسنده : mahdieh

کلمه ها عقاید شکل گرفته و افکار بیان شده هستند به عبارت ساده آن چه می گویی فکری است که بیان می شود. کلمه ها و اندیشه ها دارای امواجی نیرومند هستند که به زندگی و امورمان شکل می دهند.

اگر یک کارگر بی سواد بتواند یک اصطلاحی را در دنیا شایع کند؛ پس من و تو، ما و شما به طور حتم می توانیم استفاده از کلمه ها و اصطلاح های مثبت را در سطح کل ایران گسترش داده و انرژی مثبت را بین همه پخش کنیم..

امروزه ثابت شده که کلمات منفی نیروی منفی به سمت شخص می فرستند و او را به سمت منفی و بیماری سوق می دهند! به طور مثال وقتی به ما می گویند خسته نباشی دراصل خستگی را به یادمان می آورند و ناخودآگاه احساس خستگی می کنیم (با خودتان امتحان کنید) اما اگر به جای آن از یک عبارت مثبت استفاده شود نه تنها نیروی از دست رفته، ترمیم و خستگی جسم را از بین می برد بلکه نیروی مثبت و سازنده ای را به افراد هدیه می دهیم.

مثال:

به جای پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود

به جای خسته نباشید؛ بگوییم : خدا قوت

به جای دستت درد نکنه ؛ بگوییم : ممنون از محبتت، سلامت باشی



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 8 / 10 / 1390برچسب:عاشقانه, | 23:39 | نویسنده : mahdieh

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 8 / 10 / 1390برچسب:عاشقانه, | 23:29 | نویسنده : mahdieh

شب هنگام بود وخانه تاريک .و شايد تنها روشن کننده ي اتاق فروغ ماه بود.از پشت پنجره ي اتاقم به آسمون نگاه مي کردم.ستاره ها بهم چشمک مي زدند گويي او هم ميان اونها بود.چشماني که ازلحظه ي ديدار منو شيقته ي خودش کرده بود.چشمهايي که هزاران حس ناگفته داشت.هنوز زيبايي چشمان خمارش رو که با شيفتگي نگاهم مي کرد رو به ياد دارم.بهار بود و بارون مي باريد.با دلي پر از خونه بيرون زدم.دلم براي ديدنش پر مي کشيد.به اولين تاکسي که جلوي پام ترمز کرد سوار شدم.از شانس بد من خيابون ها ترافيک بود.توي دلم هزار تا فحش مي دادم.اون الان منتظرم بود.طاقت تنهايي رو نداشت.چشم به راهم بود.روي تخت سرد و يخ بيمارستان منتظرم بود.جايي که توي چند ماه اخير هم من و هم خودش متنفر شده بوديم.دلم داشت مي ترکيد.داشتم خفه مي شدم.اگه از راننده ي تاکسي خجالت نمي کشيدم مي شستم و زار زار گريه مي کردم

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 6 / 2 / 1386برچسب:, | 2:15 | نویسنده : mahdieh

 

غَرق ِ خوابـَ ـم ؛ خوابـَ ـم نمی بَرد ...

دیگر تلخی ِ قهوه ، مـَنگی ِ الکل ،

دود سیــ ـگار نیز

مـَرا ارضـ.ا نمی کـُند ...!

قلمم هم تکه تکه می نویسَد ...

خسته شده از داستان های تکراری که

هـَر روز با آن

دست و پنجه نـَرم می کند !

دنبال ِ چه می گردم ؟!

در کوچه پـَس کوچه های این شَهر مَجازی ...

خـُدا می داند!

 



تاريخ : یک شنبه 27 / 10 / 1385برچسب:عاشقانه, | 10:45 | نویسنده : mahdieh

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .

 

upsara



ادامه مطلب
صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 8 صفحه بعد

پیچک